داشتم خاطرات عاشقانه ام با خدا را مرور میکردم.
اینکه چه شد وابسته شدم!
بعد از خواندن و تحقیق و جست وجوی نسبتا فراوان، چه چیز مرا بیشتر از همه درگیر او کرد!
قدرتش!؟
مهربانی اش!؟
غضبش!؟
بهشتش!؟
جهنمش!؟
منطقش!؟
راستی اش!؟
واقعیتش!؟
چه چیز دقیقا مرا وادار میکرد نتوانم دوستش نداشته باشم!!!!
دفتر خاطرات را مرور میکنم،حکایت عجیبی دارد! ذوق زدگی ام در عبارات را دلیلی نمیبینم جز
میدانی دقیقا لحظه ای عاشقش شدم که مطمئن شدم عاشقِ من است!امتحانش عشق است،غضبش عشق است،منطقش عشق است.عشق است و عشق است و عشق.
مرا جهنمش نترساند!مرابهشتش به طمع نینداخت!مرا وعده هایش مست نکرد! مرا عشقش نسبت به خودم به زانو درآورد.
غریبه آشنای من.عشقش به من، به زانو در آورد مرا!همیشه میترسیدم و میترسم از دل سپردن، از اینکه تماما برای کسی باشم و برایم نباشد! چون نصف و نیمه بودن را بلد نیستم،و هیچ کس جز او عشقش را به من ثابت نکرد که دلم بخواهد بنده اش باشم!
من خوب ِ دوست داشتنی نبودم و خوب ِ دوست داشتنی نیستم!اما.او،خوب، دوست داشتنیست.
درباره این سایت