چقدر عجیب!
چهارشنبه بود، آخرین روز کلاس.
بچه ها از الان اشتیاق داشتن واسه روز معلم
واسه هدیه دادن
بهشون گفتم یادتون باشه شماها هدیه اید برای من، اگه دوست ندارین ناراحت بشم چیزی نخرین
گذشت و امشب با پیام یکی از اولیا جا خوردم!
خانم پورابراهیم ، به بزرگی خودتون ببخشید، بذارید بچه ها براتون هدیه بخرن، شما که میدونید چقدر شمارو دوست دارن، وقتی اومده خونه زده زیر گریه، میگه خانم پورابراهیم گفته نیارین چون ناراحت میشه،نمیخواد ناراحتتون کنه اجازه بدید لطفا.
من مونده بودم چی بگم!بگم باشه هدیه بیارید!
فکر نمیکردم این اتفاق بیفته، میخواستم بچه ها به زحمت نیفتن، میخواستم از اینکه نمیتونن دوست داشتنشون رو با هدیه ابراز کنن خجالت نکشن!اما انگار اینجا دوست داشتن و علاقه زیاد یه عده از اونارو ندیدم!اشکی که از روی دوست داشتن باشه خیلی درد داره،اینو میفهمم.
هم دلش میخواست هدیه بخره هم دلش میخواست من ناراحت نشم! چه دوراهی عجیبی!هیعی روزگار
درباره این سایت