مرخصی ساعتی داشتم، برای چکاپ،اتفاقا بچه هارو برده بودن ارشاد برای سخنرانی آقای دارستانی.

رسیدم کسی مدرسه نبود جز سریدار.

تنها نشسته بودم دفتر،منم عااااشق خلوت، نشستم پشت میز وچشمم افتاد به کتاب روی میز، انگار عاشقانه مذهبی بود، برش داشتم که یک صفحشو بخونم و یهو به خودم اومدم دیدم صفحه 30 رو تموم کردم، بقیه که رسیدن من تو حالو هوای خواستگاری تو کتاب بودم. یه روز با دیدن یه مردهایی از ازدواج بیزار میشی و روز دیگه یه مرد کاری میکنه به همه تنفرت بخندی و با خودت بگی:ها؟چیه!بیشعور دیدی فکر کردی همه عین همن!؟نه انصافا اینا رو میشه دوست نداشت!؟

پ.ن: امروز خانم محترم اومده خون بگیره ازم ، نگاه میکنه میگه: مانتو فرمتون چق​در قشنگه، کجا کار می‌کنید؟گفتم معلمم.میگه: خیلی قشنگه.

- معلمی؟

- مانتو فرمتون

انصافا ما خانوما اذیت کردن داریم؟! داریم آروم و لطیف زندگیمونو میکنیم، نه به شغل کسی کار داریم نه هیچ چیز دیگه،لباس نشونمون بدین تمومه،آرامش رو بهتون هدیه میدیم.خدا نکشتش خانم پرستارو، یه لحظه کلا یادم رفت واسه چی رفتم از بس محو لباس شده بود یه جا خواستم پاشم یه چرخ بزنم از اتاق خارج شم!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رودخانه ماه fgsauto گویش Michelle خدای موزیک = زدبازی نوشته های یک دی ماهی طلبه آرمانخواه کوادکوپتر، هلی شات، پهپاد بخاری ژاپنی