دســت نوشــت



زنگ فناوری از مدیر اجازه خواستم برای بچه ها فیلم پخش کنم،دلیلش هم،صحبت های یواشکی بچه ها درمورد سریال ایرانی ممنوعه بود.خواستم فیلمی رو باهم ببینیم که درمقابل سریال نه چندان مناسب ممنوعه کمی تلنگر باشه.وقتی بچه ها از سریال ایرانی ممنوعه میگفتن میدونستم چه سریالی رو میبینن و نگران بودم و نتونستم بی تفاوت باشم.

آخرین قسمت فیلم رو که پخش کردم،همشونو به مشارکت و نظر دادن دعوت کردم!عجیب بود!بچه های ضعیف کلاس به نکته هایی اشاره داشتن که سرمو می دادم پایینو لبخند میزدم.شاید نوع دیگه ای از عشق رو تو یه فیلم دیگه دیدن سر کلاس و کمی تحلیل کردیم و من ناخواسته و بدون اشاره مستقیم از ممنوعه انتقاد کردم،انتقادی که دقیقا عده ای پذیراش بودن که درمورد ممنوعه با اشتیاق حرف میزدن وبه بقیه هم برخلاف نظر قبلیشون رو انتقال میدادن،اما متوجه نشدن که دارن با تایید حرفای من،چیکار میکنن با خودشون،نیاز به زمان داشتن تا به فیلم ممنوعه ربط بدن و متوجه منظور من بشن.اصلا از عقایدم نگفتم اصلا عشقو با دین قاطی نکردم و فقط منطقی حرف زدم و آخرش تمام نتایج ما خدایی شد بدون هیچ شعاری.

گذشت ورسیدیم آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلات عید.صحبت لاک شد و وضو گرفتن و من خیلی ملایم،نظرمو گفتم.

یهو یکیشون آروم گفت:

خانم شما بیرونم حجاب میگیرین؟

یکی دیگشون گفت:

خانم بهتون میخوره از اونایی باشین که تو اینستا پیج داره و دائما از خودش عکسای قشنگ میذاره،میشه آدرسشو بدین بهمون؟

یکی دیگشون گفت:

خانم شما نمازم می خونید؟

- لبخند زدم و کمی براشون حرف زدم،با تمام وجودم،ازلحظه های خاص زندگیم گفتم و گفتم بچه ها یه جمله میگم:عاشق خدا بشین.

از ته کلاس:خانم چه جوری؟یعنی چیکار کنیم؟

- یعنی هر کاری می کنید رضایت خدارو در نظر بگیرید،فکر کنید ببینید خدا دوست داره اون کارو انجام بدید یا نه.

اومد جلو و دفترچشو نشونم داد:خانم ببینید چی نوشتم برای خدا.

یکی دیگشون:من همش چادر سرمِ.

لبخنذ زدم و گفتم: چادر قشنگه ولی اگه کنارش حیا باشه،یادت بمونه.چشم خانم.

یکی دیگشون ادامه داد:خانم وقتی شما حرف می زنید آدم دوست داره گریه کنه.

صدای گروهی بچه ها:آره خانم راست میگه.

و من نمیدونستم چرا!چرا حس بچه ها با حرفای من این بود ولی میدونستم که فهمیدن قشنگ پوشیدن به روز بودن قشنگ حرف زدن و خیلی چیزای دیگه لازمش، حجاب نداشتن نیست.


گاهی شنیدن توانایی های شخصی، آدمو نسبت به خودش مطمئن تر میکنه و انگیزه میده برای بهتر شدن و چقدر خوب بلدن بعضی افراد این کارو بکنن.
مدیر صدام زد تا برم دفتر، شروع کرد به معرفی من به یکی از دوستانش.خانم پورابراهیم، مهندس کامپیوتر، نقاش ، صوت فوق العاده زیبایی هم دارن و و و . واقعا ما با وجودش به چیزی نیاز نداریم .
من لبخند میزدم از شنیدن این چیزها از زبون کسی که داره منو خارج از گود رصد میکنه.
هرازچندگاهی منو صدا میزنه تا معرفیم کنه:)

فردا ارشاد برنامه داریم و من اینو برای انتهای برنامه انتخاب کردم

خیلی زیباست خیلی



امروز بعد از ساعت اداری رفتیم.مراسم بود و منو فائزه هم دعوت بودیم.برای اولین بار تو عمرم،منو با عنوانی صدا زدن که هروقت بهش فکر میکنم حالم یه جور خوبی بد میشه!
خادم گرامی قرآن
خادم!
خادم قرآن!
من!
چی شد خدایا!ایمان داشتم دوستم داری اما نه انقدر زیاد که چنین لقبی بهم بدی.من لایقش هستم!؟

هر آدمی دوبار می میره
یه بار وقتی عشقشو از دست میده، یه بار وقتی از دنیا میره.کاش فاصله ای بین این دو مردن نباشه.
تحمل این فاصله خیلی دشواره.
(فرهاد قائمیان/سریال تاریکی شب، روشنایی روز)

اینکه اینو از زبون یه مرد میشنوم تو این سریال،سخته برام واقعا

 بخوان امشبِ مرا، با دقت بخوان.

بعد از مدت ها امشب دلگیرم، تو بگو!من سخت گیرم؟!

تو بگو نه،تا کمی آرام بگیرم، تا دوباره جان بگیرم.

شعر نیست نوشته است،حرف های یواشکی من که وقتی تلنبار می شود ترانه میشود گاهی، ترانه که میشود یعنی دیگر نوشتن دست من نیست و خودش می گوید می نویسد غر میزند لبخند میزند اشک میریزد .پس.

پس امشبِ مرا با دقت بخوان که قلبم می نویسد و من اجازه داده ام هر چه میخواهد بگوید.

چیزهایی می بینم که دوست ندارم و باز هم حمله کرده ام به خودم.

سخت میگیرم که از گروه تلگرامی که کل فامیل زن و مرد،عضوش هستند حتی اعضای خانواده ،میزنم بیرون،به هزارو یک دلیل؟!

سخت میگیرم که برادر مجازی ندارم؟!

سخت میگیرم که حاضرم بی ادب خطاب شوم چون جواب تماس های بی ربط آقای استادم را نمیدهم وقتی که میخواهد حال مرا تلفنی جویا شود و کمی صدایم را بشنود؟!

سخت میگیرم که دخالت نمیکنم جستجو نمیکنم در زندگی کسی ولی تمام زندگی من برایشان سؤال است و سکوتم را و گاهی لبخندم را می گذارند پای سخت گرفتن؟!

سخت میگیرم!؟ یعنی اینها سخت گرفتن است!

میدانی،حال عجیبی است اینکه ندانی عصبانی هستی یا غمگین!

چرا انقدر از آنهایی که فکر نمیکنم دورم!گاهی میترسم از افکارم از عقایدم بگویم باورت میشود؟! از اینکه سرزنش شوم نه، از اینکه به جای درک ، ترک شوم نه، از اینکه به سلامتم شک کنند چرا.خنده دار نیست!؟

غریبه امروز و آشنای فردا، کاش کاش کاااش تو تک تک ِِ لحظه های مرا نخوانده بدانی.

برای دیدن فیلم رحمان 1400 که به اتفاق مدیر و همکاران به سینما رفتیم، حس کردم در بین تمام خنده هایم دنبال جواب هستم.فاصله است بین منِ تازه سر به راه شده با آنهایی کهنکند من هم بشوم همانی که امروز از آن میترسم!چقدر خوب است که هستی و به تمام بغض هایم خاتمه میدهیبگذار تمام دنیا را رها کنم و بیایم در آغوش خودت و کمی سبک شوم تا فردا را دوباره از نو شروع کنم، چون فقط حرف زدن با تو آرامم می کند خدای مهربانم.

کمک کن تا کمی کنار بیایم با این همه تضاد.کمک کن من نباشم یکی از همین ها که قلبش را مبتلا کنم به تنگ شدن، خدایا به آنی که امروز از آن بیزارم مبتلایم نکن!


دیشب داشتم فکر میکردم،راست میگن! به همه میگم نه تا کی!خب معصومه چی میخوای، اگه خدا بهت بگه یه مردو خودت انتخاب کن برای ازدواج، تو اطرافت کسی هست بگی خدایا شبیه فلانی مثلا!

خودمو کشتم تا یکی اومد تو ذهنم، گفتم آها شبیه استاد فلانی انصافا خصوصیات مثبت زیاد داره، آره آره خودشه خدا،این یعنی معجزه!

امروز دقیقا امروز دقییییقا امروز مدیر صدام زد بیا کارت دارم، حرف تو حرف شد و گفت استاد خوب سراغ نداری برای فلان درس،گفتم چرا،و فقط همون استاد معجزه اومد تو ذهنم:)اسمشو گفتمو گفت فلانی؟!همون که داداشش فلان جاست گفتم نمیدونم!عکسشو از تلگرام نشونم داد و از رو شباهت عجیبش فهمیدم بله برادر همین استاده! گفت آره برادر استادتون خواستگار فلان همکارت بوده دیکه.حالا کیییی؟!کسی که کسییی که کسییییی که وقتی یکی رو برای ازدواج معرفی میکنه رو رد میکنم فقط چون معرفم اونِ! اونوقت برادر استاد بنده که میدونم از چه خانواده ای هستن و چقددددر درستن خواستگار ایشون بودن و بهم خورده ! پرسیدم چرا گفتن نه بهشون!از خانواده خوبی هستن من میشناسم استادمو ! دید چقدر مطمئن حرف میزنم گفتن البته از طرف اونا بهم خورده انگار!

گفتم بله حدس میزدم آخه اونا تو انتخاب خیلی سختن!اصلا انگار غیرتی شده باشم! بهم برخورده باشه! بهم ریختم! از وقتی اومدم اعصابم خرابه! خواستگار چنین دختری بودن هم تو اون خانواده برام عجیب ِِ!

خدایا! چرا اخیرا تمام ِِ خواسته هامو کوچیک میکنی!چرا هرررررچی خوب تو ذهنم هست رو زیر سوال می بری!چراااا چرااااا چرا

چه دنیای کوچیکی!حالِ بدِ این روزهام بدتر شده امروز!نمیتونم بفهمم چرا و چی رو میخوای من بفهمم!بگو بهم، مستقیم بگو من چی رو باید بفهمم.

پ.ن: همیشه معتقدم مردها با انتخاب همسر نشون میدن کی هستن با چه اعتقاد و افکاری.قبلش هر چی میگن و هر چی وانمود میکنن رو باید فقط در حد حرف فققط در حد حرف قبول کرد.


به تازگی جمعی از دوستان کنار هم قرار گرفتیم که کانالی با این عنوان رو ایجاد کنیم و ان شاءاللّه بتونیم ادامه دهنده باشیم.

 @modafeane313eshg



دریافت
مدت زمان: 16 ثانیه 

_ مرد خودساخته نباید زن خودساخته کنارش باشه چون از قدیم گفتن دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند

*هیچ وقت هیچ زنی پادشاه نمیشه، اگر مرد بتونه جایگاهشو با عشق تثبیت کنه

_ خدا به داد همسرت برسه

*چرا!

_ با این تفکر فلسفیت بیچارش میکنی

*آزار دهندست؟!

_ همین حرفارو میزنی که دلبری میکنی!

*بالاخره بده یا خوب!

_ زندگی عجیبه آدما عجیبن دوست داشتن از همه عجیب تر .


پ.ن:خیلی دیره برای بهترین اتفاق شدن.من به تمام حکمت هاش،عاشقانه احترام میذارم تمامش.


دختر مجرد ِ موفقی ِ، قبلا مدرسه با هم،همکار بودیم بعدش رفت و چسبید به دفتر بیمه خودش، درآمدش فوق العادست و الان یه ماشین توپ زیر پاشه و بسیار قدرتمند در زمینه اقتصادی،ارشد حقوق و بسیار خوش فکر.با هم در تماس بودیم و رفته رفته صمیمی شدیم ،جوری که کارای تبلیغاتیشو انجام می دادم و میگفت میخوام باشی کنارم،خلاصه موج مثبتش برام زیاد بود که تونستم دوست بمونم باهاش.امروز که تماس گرفت اگه هستی بیام خونه برات سالنامه بیارم، گفتم بیا هستم

اومد و منم رفتم دم در، اما واقعا نتونستم دعوتش نکنم به داخل،دلم میخواست ببینمش بیشتر،خلاصه بعد از سالها شاید 10سال که تو این شهریم برای اولین بار یه دوست رو دعوت کردم منزل!!!! مامانم تعجب کرده بود که چی شد که من کسی رو در این حد دوست داشتم که خواستم بیاد خونمون! فهمشو دوست دارم،از درکش خوشم میاد و این چیزی ِ که منو تحت تاثیر قرار میده، بلده چه جوری حرف بزنه چقدر صمیمی بشه و احترامو یادش نره!بهشم گفتم من اهل رفت و آمد با هر کسی نیستم ولی تو انقدر دوست داشتنی هستی که حالم کنارت خوبه.

موج مثبت و حس ششم چیزی ِ که در 90% مواقع بهم کمک کرده تو رفتار و برخوردم با بقیه.دوسش دارم چون خصلت ِ مردونه ای داره،خودشه اصلِ !و من نمیترسم از بودن درکنارشوقتی رسید خونه پیام داد که دلم واشد کنارت،چقدر مادرتو دوست داشتم معصومه.

خلاصه اینکه خوشحالم که من هنوز میتونم دوست داشته باشم و اعتماد کنم و این یعنی من مشکلی ندارم با آدم هایی که نابن.


یه روزی روزگاری ساااالها پیش ما یه دوست شهید انتخاب کردیم!اینم لیــــــنک لحظه خداحافظی یه کری هم خوندیم که آقای سردار مهدی خان خودت صدا کن بیام

یک سال گذشت و من اتفاقی برای پایگاهش فعالیت کردم بدون اینکه بدونم و بعد متوجه شدم! فهمیدم صدام کرده چون اصلا یادش نبودم بعد از اون خداحافظی تو این یک سال.

حالا چند روزه فهمیدم دختر عموی ایشون همکار بندست و دخترِ دخترعموشون شاگرد بنده!من اصلا از فامیلی همکارم متوجه نشده بودم که فائزه جون دوست جونی که همکارمِ بهم گفت!

حالا فکر کن میاد میشینه دفتر،من نگاش میکنم!قند تو دلم آب میشه! امروز وقتی اومد دست بده بهم، گفتم سلااام دخترعموی شهید نا. جونم:)

اونم خندید و نشست رو به روم و کمی ازش گفت!چنان زل زده بودم بهش و گوش می دادم بنده خدا یه جاهایی خندش گرفت!فکر کن!دخترعموش!!!!! بعدشم گفت: تو باعث میشی من خیلی یادش بیفتم.

شهید مهدی نا جونم،دخترعموتم دوست دارم:)


داشتم خاطرات عاشقانه ام با خدا را مرور میکردم.

اینکه چه شد وابسته شدم!

بعد از خواندن و تحقیق و جست وجوی نسبتا فراوان، چه چیز مرا بیشتر از همه درگیر او کرد!

قدرتش!؟

مهربانی اش!؟

غضبش!؟

بهشتش!؟

جهنمش!؟

منطقش!؟

راستی اش!؟

واقعیتش!؟

چه چیز دقیقا مرا وادار میکرد نتوانم دوستش نداشته باشم!!!!

دفتر خاطرات را مرور میکنم،حکایت عجیبی دارد! ذوق زدگی ام در عبارات را دلیلی نمیبینم جز

میدانی دقیقا لحظه ای عاشقش شدم که مطمئن شدم عاشقِ من است!امتحانش عشق است،غضبش عشق است،منطقش عشق است.عشق است و عشق است و عشق.

مرا جهنمش نترساند!مرابهشتش به طمع نینداخت!مرا وعده هایش مست نکرد! مرا عشقش نسبت به خودم به زانو درآورد.

غریبه آشنای من.عشقش به من، به زانو در آورد مرا!همیشه میترسیدم و میترسم از دل سپردن، از اینکه تماما برای کسی باشم و برایم نباشد! چون نصف و نیمه بودن را بلد نیستم،و هیچ کس جز او عشقش را به من ثابت نکرد که دلم بخواهد بنده اش باشم!

من خوب ِ دوست داشتنی نبودم و خوب ِ دوست داشتنی نیستم!اما.او،خوب، دوست داشتنیست.





دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه 


رفتم فروشگاه مورد علاقه که ساعت مورد علاقمو بخرم!پامو گذاشتم تو که دیدم یه سوسک اونم چه سایز وحشتناکی!!!!داره خرامان خرامان میره گوشه میز فروشنده!و من قدم بعدی رو به بیرون گذاشتم!خب بابا می ترسیدم برم داخل و اون بیاد بیرون و من جیغ بکشم و بزنم بیرون و از دید عُموم برای بنده خدا فروشنده بد شه:|راستش از جایی ترسیدم که دیگم ندیدمش!سوسکه رو میگم،وقتی دیدم هیچ خبری ازش نیست دیگه نتونستم برم داخل!هرآن منتظر بودم از یه قسمتی بیاد بیرون و من نمی تونستم تمام نقاط اونجا رو تحت کنترل داشته باشم. و این باعث شد که.!تااازه چند روز گذشته اما من هنوزم نمیتونم برم اونجا! میخوام فردا برم ولی واقعا جراتشو ندارم! خدایا!:(

چقدر عجیب!

چهارشنبه بود، آخرین روز کلاس.

بچه ها از الان اشتیاق داشتن واسه روز معلم

واسه هدیه دادن

بهشون گفتم یادتون باشه شماها هدیه اید برای من، اگه دوست ندارین ناراحت بشم چیزی نخرین

گذشت و امشب با پیام یکی از اولیا جا خوردم!

خانم پورابراهیم ، به بزرگی خودتون ببخشید، بذارید بچه ها براتون هدیه بخرن، شما که میدونید چقدر شمارو دوست دارن، وقتی اومده خونه زده زیر گریه، میگه خانم پورابراهیم گفته نیارین چون ناراحت میشه،نمیخواد ناراحتتون کنه اجازه بدید لطفا.

من مونده بودم چی بگم!بگم باشه هدیه بیارید!

فکر نمی‌کردم این اتفاق بیفته، میخواستم بچه ها به زحمت نیفتن، میخواستم از اینکه نمیتونن دوست داشتنشون رو با هدیه ابراز کنن خجالت نکشن!اما انگار اینجا دوست داشتن و علاقه زیاد یه عده از اونارو ندیدم!اشکی که از روی دوست داشتن باشه خیلی درد داره،اینو میفهمم.

هم دلش میخواست هدیه بخره هم دلش میخواست من ناراحت نشم! چه دوراهی عجیبی!هیعی روزگار


چقدر عجیب!

چهارشنبه بود، آخرین روز کلاس.

بچه ها از الان اشتیاق داشتن واسه روز معلم

واسه هدیه دادن

بهشون گفتم یادتون باشه شماها هدیه اید برای من، اگه دوست ندارین ناراحت بشم چیزی نخرین

گذشت و امشب با پیام یکی از اولیا جا خوردم!

خانم پورابراهیم ، به بزرگی خودتون ببخشید، بذارید بچه ها براتون هدیه بخرن، شما که میدونید چقدر شمارو دوست دارن، وقتی اومده خونه زده زیر گریه، میگه خانم پورابراهیم گفته نیارین چون ناراحت میشه،نمیخواد ناراحتتون کنه اجازه بدید لطفا.

من مونده بودم چی بگم!بگم باشه هدیه بیارید!

فکر نمی‌کردم این اتفاق بیفته، میخواستم بچه ها به زحمت نیفتن، میخواستم از اینکه نمیتونن دوست داشتنشون رو با هدیه ابراز کنن خجالت نکشن!اما انگار اینجا دوست داشتن و علاقه زیاد یه عده از اونارو ندیدم!اشکی که از روی دوست داشتن باشه خیلی درد داره،اینو میفهمم.

هم دلش میخواست هدیه بخره هم دلش میخواست من ناراحت نشم! چه دوراهی عجیبی!هیعی روزگار

پ.ن:امروز سر کلاس نگاش کردم،با لبخندگفتم:من ناراحتت کردم آره؟! با غصه گفت: آره.رفتم سمتش ، در حالی که با دو تا دستام صورتشو گرفتم بالا گفتم:من تمام سعی ام این ِِ اذیت نشین ، یه قطره اشک شما رو هم نمیتونم ببینم، در حالی که میرفت بزنه زیر گریه گفتم: باشه باشه، دیگه نمیگم چیکار کن،تو آزادی خوبه؟!:) خندید و انگار که ازم نمره 20 گرفته باشه ذوق کرد!


شهدا مچکرم!بعدا می نویسم،الان باید برم

عجب مردونه صفتن این شهدا!!عجب رنگ خدا دارن این شهدا! دیده بودم یه قدم برداری خدا صد قدم بر میداره،اما شهدا رو انقدر واضح!!!!
نمیدونم واقعا تأثیر اون ِِ یانه! همین کانال شهدایی که راه انداختیمو میگم!هنوز چیزی نگذشته ازش که اینجوری دعوت بودم! همینجوری دارم فکر میکنم حرفای من با خدا دردودلام حال این روزام و بالاخره امروز.
مدیر گفت ساعت 10:30 آماده باشین چند نفری میریم!کجا؟!
رسیدیم مقصد.من ،مدیر و چند تا همکارا.رسیدیمتو نمازخونه بودکفشارو درآوردیم.رفتیم تو.خانوما دورشو خالی کردن،تابوت شهید مدافع حرم وسط بود.نشستیم دورش،دستم رو تابوت بود.مدیر شروع کرد به خوندن مناجات شعبانیه.نمی فهمیدم حالمو! دیگه اشکام دست خودم نبود ،دیگه چشمام مال خودم نبود.نگاش میکردم باهاش حرف میزدم ، بهش گفتم من کجا اینجا کنار شما کجا!تو انتخاب خدایی آره!عاشقت بوده آره! تو رو برای خودش خواسته آره! آره خدا عاشقت بوده،منم دوستت دارم وقتی انتخاب خدایی و همینجوری حرف میزدم و درد و دل میکردم! چه حالی بود چهههه حااالی بود!نزدیک 12 رسیدیم مدرسه،12:20کلاس داشتم و حالم یه جوری بود و حس کلاس رفتن نداشتم!اومد تو پرسید از بقیه که چایی میخواین،گفتم من نه،به خاطر من میرین من نمیخورم،بقیه رو نمیدونم، تا دید منو گفت گریه کردی!منم باخنده گفتم ها!نه!اِی.گفت الهی قربون چشمات برم الان میرم میارم 5دقیقه طول می کشه همش،خجالت کشیدم ولی با اون اشتیاقی که رفت بهم چسبید خیلی زیاااد
هی دنیا!از دست شما شهدا!خیلی باحالین خدایی ها!!!خوب منو دیوونه خودتون می کنین،از دستتتتتت تو داداش مهدی جونم خیلی دوستت دارم خیلی آقایی خیلی مخلصم
پ.ن2: یه چیز جالب اینکه دقیقاا این شهید مدافع حرم بعد از سالها، تو ماه تولدش برگشت و 12اردیبهشت دقیقا روز تولدش به خاک سپرده میشه!

روز معلم سخت ترین روز برای من!

بماند که چهارشنبه با اینهمه تأکید باز هدیه خریدن! اما شنبه ادامه داره! وای خدایا!

اصلا نمیدونم چرا انقدر این روز برام سخته!در اوج شرمندگی هدیه رو می گرفتم و فقط خودمو می‌ رسوندم دفتر پشت میزم.معلم ها که جمع میشدن هدیه ها باز میشد و ذوق زدگیشونو دوست داشتم!اما من اصلا باز نکردم هیچکدوم از هدیه هامو!

آوردم خونه،فقط گل رو با اشتیاق از مامانم خواستم بذاره گلدون.بقیشو گذاشتم گوشه اوپن و رفتم اتاق که چادرمو آویزون کنممامانم پرسید چیه! گفتم هیچی! گفت واسه اینم حرص بخور، مگه تو گفتی بخرن! هیچی نگفتم.گفت حالا بازش نمی کنی؟! گفتم نه.خودت بازشون کن.بازشون میکرد و میگفت چیه.یهو با ترس گفت کارت هدیه هم بود تو جعبه هدیه ش!و من کلا سکوت کردم، طفلی ادامه نداد و همشو برد گذاشت اتاقم و من الان حالم بابت ادامه داستان هدایا،واسه فردا خوب نیست.

* مدیر مدرسه مون دعوت بود مشهد، تو حرم برام مناجات و دعارو ضبط میکرد و میفرستاد و منو حسابی هوایی میکرد،صوت نفر برتر کشوری تو قرائت رو ضبط کرد و فرستاد تو گروه همکارا و تقدیمش کرد به من و فائزه جونم همون همکار حافظم.یه وقتایی دوست داشتنش خیلی واضح بیان میشه تو جمع.امروز هم پیام داد و فهمیدم معلم قرآنی برتر کشور معرفی شد.واقعا این همه فعالیت برای یک زن منو دیوونه میکنه!


روز معلم سخت ترین روز برای من!

بماند که چهارشنبه با اینهمه تأکید باز هدیه خریدن! اما شنبه ادامه داره! وای خدایا!

اصلا نمیدونم چرا انقدر این روز برام سخته!در اوج شرمندگی هدیه رو می گرفتم و فقط خودمو می‌ رسوندم دفتر پشت میزم.معلم ها که جمع میشدن هدیه ها باز میشد و ذوق زدگیشونو دوست داشتم!اما من اصلا باز نکردم هیچکدوم از هدیه هامو!

آوردم خونه،فقط گل رو با اشتیاق از مامانم خواستم بذاره گلدون.بقیشو گذاشتم گوشه اوپن و رفتم اتاق که چادرمو آویزون کنممامانم پرسید چیه! گفتم هیچی! گفت واسه اینم حرص بخور، مگه تو گفتی بخرن! هیچی نگفتم.گفت حالا بازش نمی کنی؟! گفتم نه.خودت بازشون کن.بازشون میکرد و میگفت چیه.یهو با ترس گفت کارت هدیه هم بود تو جعبه هدیه ش!و من کلا سکوت کردم، طفلی ادامه نداد و همشو برد گذاشت اتاقم و من الان حالم بابت ادامه داستان هدایا،واسه فردا خوب نیست.

* مدیر مدرسه مون دعوت بود مشهد، تو حرم برام مناجات و دعارو ضبط میکرد و میفرستاد و منو حسابی هوایی میکرد،صوت نفر برتر کشوری تو قرائت رو ضبط کرد و فرستاد تو گروه همکارا و تقدیمش کرد به من و فائزه جونم همون همکار حافظم.یه وقتایی دوست داشتنش خیلی واضح بیان میشه تو جمع.امروز هم پیام داد و فهمیدم معلم قرآنی برتر کشور معرفی شد.واقعا این همه فعالیت برای یک زن منو دیوونه میکنه!

پ.ن: روز معلم باکلی هدیه مواجه شدم،اولیایی که تو دفتر دنبال من میگشتن که هدیه بدن،دسته گلهایی که .کارت هدیه هایی که.خلاصه کلی شرمندگی برام گذاشتن.البته از بعضی خانواده ها هم عذر خواهی کردم که بچه هارو ناراحت کردم و گفتم هدیه نخرن و اونا هم با خوشحالی گفتن اشکالی نداره و از نیت من باخبرن.ولیولی.ولی اتفاق های عجیبی داره میوفته که خوشایند نیست! امیدوارم این یک ماه بخیر بگذره و من بتونم صبوری کنم مقابل اذیت ها!


یه دعایی هست که یه وقتایی ناخواسته و بی اختیار به زبون میارم!و عجیب هم عشق میکنم !

خدایــا.از شــر خـودم،بـه تـو پنــاه می بـــرم.
وووویییی که خدا میدونه چقدر به آرامش میرسم وقتایی که حس میکنم هیچکس جز خدا پناه و دوستدار من نیست، حتی خودم!!!!

من یادم نمیاد!روز آخر مدرسه رو میگم!

روز آخر مدرسه، وقتی لحظه خداحافظی رسید و بچه ها شروع کردن به گریه و بغل کردنم و بیان احساساتشون،حالم خیلی جالب نبود!حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا!راستش بعضی دانش آموزا آروم و بی صدا بدون اینکه بهم نزدیک بشن یه گوشه نشسته بودن و گریه میکردن!اینارو بددددددد درک میکردم و شدید دوست داشتم،اصلا حس میکردم خودمم!انقدر اشکاشون به دلم می نشست که نگو،نگاشون میکردم نگاشونو می یدن،وقتی آروم می‌پرسیدم ازشون:اِ! گریه! چرا! خیلی باحیا میگفتن دیگه شمارو نمی بینم و دوباره سر رو میز و ادامه گریه اونم بی صدا

چقدر محجوب بودن رو دوست دارم،بی ادعا دوست داشتنو دوست دارم،ابراز علاقه بدون اینکه بخوام کسی رو متوجه خودم کنم و صرفا ابراز میکنم که بفهمه نه اینکه دلیلی بشه واسه دوست داشتنم از جانب اون ، رو دوست دارماینا عمیقِ اینا از نظر من حداقل ،از نظر من عمیقِ

نمیدونم واقعا چرا کار برای بعضی از زن ها جذابِ!!!!!من الان یک سال کار کردم اونم در شرایطی که ایده آل ِ من بود در جایگاهی که به شدت آرزوشو داشتم،اما الان خستم!واقعا کار رو دوست ندارم:(دلم میخواد ساعت مقرر نداشته باشم واسه کار واسه خودم کار کنمو بسنمی دونم واقعا دلم بخواد واسه سال آینده قرارداد ببندم یانه!زن ها شکسته میشن تو محیط کار و اینو دوست ندارم:(





مدت زمان: 1 دقیقه 


خرداد، خرداد، خرداد

عجیب، عجیب، همه چیزشان عجیب است.

تعارف که نداریم که آقا، بگذار رک بگویم این جماعت خردادی بی اعصابند ولی موقع عصبانیت بسیار جذاب میشوند.

زود عصبی میشوند ولی خدا میداند هیچی در دلشان نیست.

از رفتارهای عجیبشان برایت بگویم که یک لحظه با تو خوبند چند دقیقه بعد بدون هیچ دلیلی رفتارشان عوض میشود دمدمی مزاجند ولی باز هم میگویم همین دمدمی مزاج بودنشان هم جذاب است.

برایت بگویم که کمی تنوع طلب و عجول هستند.

ولی امان از زبانشان که انقدر شیرین و پر حرف است و برعکس به وقتش با همان زبانش تو را با خاک یکسان میکند.

عجیب ولی در عین‌ حال جذابند این ته تغاری های بهار.


آغاز حکومتمون مبارک باشه خردادیهای جان


داشتم خاطرات بابامو مرور میکردم که یهو لبخند نشست رو لبم:) خاطرات شیرین هم تلخه وقتی نیستی.
میگفت بیشتر عشقم راه مدرسه بود تا خود مدرسه، راه مدرسه یعنی درخت میوه گنجشکا دویدن وشیطنت.وقت پرسش بود،معلم جدی ای داشتیم،منم سر کلاس چون آروم نبودم جواب سؤالای بقیه رو از من می پرسید، یهو صدا زد پورابراهیم؟ گفتم بله آقا، پرسید تو بگو گله داری با کیست؟
منم سریع گفتم:شاه آقا.
اونم که شنید شاه باعصبانیت اومد سمتم و گفت: که گله داری با شاه است آره،شاه!
الهی بمیرم بعدشم کلی تنبیه شد.وقتی برام تعریف میکرد انقدر شیرین میگفت که ضعف میرفتم.
از دست این دنیا.
یه صلوات مهمون کنیم همه رفتگان رو باهم
اللهم صل علی محمد و آل محمد،و عجل فرجهم

زمان دانشجویی، اردوی مشهد، خوابگاه

شما اصلا رعایت نمی کنید، خوابگاه یعنی هماهنگی یعنی رعایت حال همو کردن،من باید زود بخوابم وشماها اصلا اهمیت نمیدید،اینم مثل فرهنگ آپارتمان نشینی ِ ، ولی متاسفانه

سکوتِ همه و خجالت زدگی

من: خوابگاه یعنی هماهنگی، رعایت حال همو کردن، مثل فرهنگ آپارتمان نشینی، ولی متاسفانه شما برخلاف جمع هستین و از بقیه انتظار دارین رعایت کنن، چرا شما خودتون رعایت نمی کنین و ازبقیه انتظار دارین!؟

از آشنایان بود اون خانم،اقوام خواستگار ِ من که وقتی برای چندمین بار بهش گفتم نه،روبه روی من به اون آقا گفت: فکر نمیکنی باید تو انتخابت تجدید نظر کنی !؟رفتار اون آقا هم که 7سال خواستگار بنده بود مقابل جمله این خانم، جوری بود که باعث شد اون خانم از من خاطره خوبی نداشته باشه، بگذریم. خواستم بگم بعضیها فقط انتظار درک شدن دارن!و اصلا خودشون رو در جایگاه درک کردن نمیذارن!چرا!

همچنان از این آدما میبینم!تو خواستگاران هم میبینم!خلاصه اینکه وقتی به یکی چیزی میگین و ازش میخواین و تازه حق به جانب هم حرف میزنین،فکر کنیدکه قطعا طرف هم همون انتظارو از خودتون داره.همیشه از آدم هایی که مقابلم یکطرفه به قاضی رفتن فراری ام، چون رنجوندن رو خوووووب بلدن خوووب.خدایا من از این آدما نباشم ، یعنی سعی میکنم تو هم کمک کن نباشم.


پدر:آقا زیگزاگ 2 رو بریزین تو فلش لطفا

فروشنده:زیگزاگ!؟زیگزاگ 1 هم نیومده چه برسه 2!!!!

پدر:نه !چرا اومده! دخترم بهم گفت!گفت اتفاقا شما سی دیشو دارین چون خیلی بروزِ اینجا

فروشنده: شرمنده دیگه اینو نداریم

یه خانم وسط جمع با صدای آروم : آقا فکر کنم تگزاسو میگه

فروشنده: آقا تگزاسو میگی؟

پدر:والا من نمیدونم دخترم یه چیزی گفت منم اومدم بگیرم

وبعد فضا در هوا بود:)))))))))

خب بابا چی کار دارین به این بنده خداهاااااا!بچه ها خودتون پاشین برین بخرین دیگه!الان چند دقیقه ست هی یاد اتفاقی که امروز افتاده بود و خواهرم تعریف کرد میوفتم و یهو استارت میزنم:)))))))))) 



بیخود نیست من این دانش آموز رو خیلی دوست دارم.
امید یکی از دانش آموزهای به شدت آقا و درس خون و مؤدب ِ کلاس.ولی خیلی استرسیِ.
چهارشنبه هفته قبل فقط 2دانش آموز زرنگ کلاسم عالی بودن و امید جزئشون نبود.چهرش وقتی بهم نگاه میکرد دیوونم میکرد، پر از حرف بود پر از ببخشید، پر از جبران میکنم پر از شرمندم.منم واسه اینکه عدالت داشته باشم نتونستم فرقی بین اون و بقیه بذارم ،هرچند دلم میخواست.
قرار شد جلسه بعد همون 2 دانش آموز زرنگ،درس بپرسن و نمره بدن.یعنی صالح وعلی.شنیدم که صالح از سر رقابتش با امید گفت: امید جلسه بعد سوالهایی ازت بپرسم.امیدم طبق معمول لبخندِ غصه دارِ همراه استرس تحویلش داد.
جلسه بعد، صالح و علی کتاب به دست آماده پرسش بودن، تا اومدم سر کلاس قبل از اینکه بگم بچه ها بفرمایید بشینید ،امید گفت: خانم من داوطلبم.
لبخندی از سر رضایت زدم.یعنی همین جملش دنیای انرژی بود واسم و حس کردم چقدر تو جبران اشتباه داوطلب بودن قشنگه.
خدایا امیدوارم تو جبران کوچیکترین اشتباهاتم،همیشه داوطلب باشم بدون اینکه تو بگی یا تو بخوای یا انتظارشو داشته باشی،اینجوری مطمئنم دلبری میکنم :)


واقعا گاهی تنها ارامشم پناه بردن به خداست.

آبدارچی مدرسه مون گاهی که چای میاره دفتر و می بینه کسی نیست،می شینه و دردودل میکنه
خانمِ خوبیه،با دوبچه تنهایی زندگیشو میگذرونه،بیشتراز هرچیزی از عزت نفسش خوشم میاد،خدمتکاره ولی واسه سالم زندگی کردن از نوع کارش خجالت نمیکشهولی زیربار حرف زورم نمیرهواسه همین حتی کارمندا هم گاهی بدشون نمیاد اذیتش کنن البته نه از عمد.خانم x به منو فائزه میگفت:کاش همه مثل شما بودن.منم گفتم شما که باشی مثل ما وجود داره ، خودتون خوبید.
چای که میاره اولین نفر منم واسه پذیرایی و قندون رو میز ماست یعنی منو فائزه و این باعث شده نه تنها بقیه باهاش بد تا کنن به منم تیکه بندازن!
چهارشنبه بود که دفتر کسی نبود،نشست و همینجوری که داشتم کارمو انجام می دادم حرف زد،منم کمی دلداری می دادم و امیدوارش میکردم،از خدا می گفتم و ازاینکه تا وقتی سالم زندگی میکنه پولش برکت داره.یهو همکارم رسید ،وقتی دید به محض ورودش خانم xحرفشو قطع کرد،چهرش وحشتناک شده بود.انگار شنیده بود چی میگفتیم که وقتی نشست گفت:رفته بودی پا منبرا.منم دوباره پرسیدم:چی؟اینبار تن صداش اومد پایین و منم وقتی متوجه شدم چی میگه فقط لبخند زدم لبخندی کهشاید اون معنیشو بهتر می فهمید.مدیر بالا یعنی مدیرِ پسرونه هم که روانشناسی خونده، وقتی اومد تو و متوجه شد خ x نشسته بود اونجا و داشت حرف میزد باهام،خیلی خوشش نیومد،خب روانشناسی خونده و قطعا شنونده بودنو دوست داره.منم حق دادم تو دلم ولی خب نمیتونم بگم بامن حرف نزن برو پیش خانم فلانی دردودل کن،دلم نمیاد.خلاصه از تیکه ایشونم محروم نشدم و گفت:اینجایی خانمx! دارم دنبالت میگردم،پس خانم پورابراهیم باهاتون حرف میزده،این دخترم که شیرین بیان،که سریع خانمxگفت:نه نه!بنده خدا من وقتشم گرفتم داشت کار میکرد همینجوری حرف میزدم باهاش،که طرفداریش به مزاج مدیرِ روانشناس خیلی خوش نیومد و لبخند زورکی تحویل داد،منم گفتم نه خانم x،من کارامو هم انجام دادم نگران نباشید.
خلاصه گاهی فکر میکنم دوست داشتنِ من توسط یه عده،خیلی برای عده ای دیگه خوشایند نیست،خدایا این حسِ بدِ گاه گاهی رو دورکن ازم،دوست ندارم بدبین بشم،محیطِ کار ِ اینجوری اذیتم میکنه،اینکه ناخواسته دلیلِ اذیتِ بقیه باشم!من واقعا نمیدونم چیکار  کنم!فقط میدونم کار خودمو میکنم و اصلاااا به بقیه کاری ندارم،اما نمیدونم چرا بقیه بهم کار دارن!

پ.ن:لازم به ذکره که:) سکوتم لازم بود وگرنه اگر برخوردی هرچند جزئی میشد  از جانب من، ممکن بود به ضررِ خانمx تموم بشه، اونوقت اون دیگه نمیتونست گاهی دردودل کنه،اینجور مواقع صبرم زیاده.یعنی تلاش میکنم صبرم بیشتر باشه



از طرز برخورد یه آقایی با یه خانمی خوشم نیومد چون داشت شوخیاش به سمت منم کشیده میشد،شوخی ای که من توهین تصورش می‌کردم
کنتکت ایجاد شد از جانب من و واقعا تند برخورد کردم،دوستم بهش گفت:دوستم عادت نداره به این نوع حرف زدن.
و اون آقا هم گفت: عادت میکنن!
منم باعصبانیتی که بیشتر از جانب خودم بود که چرا به خاطر کوتاه بودن تایم همراهی کسی چیزی نگفتم،گفتم:به جرأت میگم تا حالا با مردی مثل شما برخورد نداشتم و باید بدونید من عادتامو ترک میکنم حتی اگه رفیقم باشه،ولی عادت نمیکنم به این نوع حرف زدن آقا.
واقعا متأسفم برای تمام خانومهایی که اجازه میدن بعضی آقایون انقدر گستاخ بشن انقدرررررررر وقیح.ازدیروز هر وقت یادم می افته به شدت عصبی میشم به شدتتتت و می نویسم تا یادم بمونه گاهی وجود آدما برای چند لحظه تو زندگی میتونه ساعت هاااااا روزها و شاید سالها ناراحتت کنه،پس مراقب آدم های چند لحظه ای زندگیمون باشیم خیلی زیاد


یه هفتس که ازم خواستن یه گزارشی بزنم، اجرا با عکس متفاوت بود.منم مستقیم رفتم سراغ مدیر و گفتم: برای من زدن این گزارش 5دقیقه ست خودتون میدونید،اما عکس ها با جلسه مطابق نیست و از عکس های سال قبل میخوان استفاده کنن،من دروغ ثبت نمیکنم. 

مدیر هم گفت: نه دروغ نیست فقط وقت نکردیم عکس بگیریم.

منتهی دو روز بعد دیدم یکم مشکوکِ ومن یه هفته به تاخیر انداختم.امروز روز آخر ارسال گزارش بود،منم هنوز ارسال نکرده بودم.باز هم از عوامل اومدن گفتن ما سالهای قبل همینو میزدیم، گفتم من آموزش میدم یکی دیگه بزنه.گفتن نه سیستمو میپرونن،ما جلساتو دوباره برگزار می کنیم و عکس میگیریم.

مقاومت بد نشد،این موضوع اصلا مهم نبود برای ارگانی که می‌فرستادیم اما پافشاری من باعث شد دفعات بعد یا به من ندن گزارشو یا حتما جلساتو برگزار کنن:) خوب بود.دفعه بعدم همینه،الان کمی مراقبن


داشتم کلیپ آقای پور مسعود رو می دیدم،وقتی میگن شفاف سازی کنید، یه وقتایی میگم نه!مردم ایران می شنون ولی باور نمیکنن، چون انقدر باهوشن تا ته داستانو درنیارن بیخیال نمیشن.

دوستان باهوش عضو این کانال بشید،گروه هم داره،خودمم عضوم.

Habiliyan@

 

‏‏با این نشونه میگن ایران توی سرکوب معترضین عراقی نقش داره! (فتنه قدیمی عرب و عجم)ببینید چطور با روان بقیه هم بازی میکنن!!!


اینم ببینید؛ادعای جنجالی یک استاد تاریخ گیلانی را

▪️احتمال عدم وجود خارجی #کوروش‌_کبیر و سلسله هخامنشیان

▪️۱۰۰ ساله پهلوی ها با جعل تاریخ مردم ایران رو آهو گیر آوردن!!
▪️۷ آبان روز گیر آوردن ملت ایران گرامی باد

 


مرخصی ساعتی داشتم، برای چکاپ،اتفاقا بچه هارو برده بودن ارشاد برای سخنرانی آقای دارستانی.

رسیدم کسی مدرسه نبود جز سریدار.

تنها نشسته بودم دفتر،منم عااااشق خلوت، نشستم پشت میز وچشمم افتاد به کتاب روی میز، انگار عاشقانه مذهبی بود، برش داشتم که یک صفحشو بخونم و یهو به خودم اومدم دیدم صفحه 30 رو تموم کردم، بقیه که رسیدن من تو حالو هوای خواستگاری تو کتاب بودم. یه روز با دیدن یه مردهایی از ازدواج بیزار میشی و روز دیگه یه مرد کاری میکنه به همه تنفرت بخندی و با خودت بگی:ها؟چیه!بیشعور دیدی فکر کردی همه عین همن!؟نه انصافا اینا رو میشه دوست نداشت!؟

پ.ن: امروز خانم محترم اومده خون بگیره ازم ، نگاه میکنه میگه: مانتو فرمتون چق​در قشنگه، کجا کار می‌کنید؟گفتم معلمم.میگه: خیلی قشنگه.

- معلمی؟

- مانتو فرمتون

انصافا ما خانوما اذیت کردن داریم؟! داریم آروم و لطیف زندگیمونو میکنیم، نه به شغل کسی کار داریم نه هیچ چیز دیگه،لباس نشونمون بدین تمومه،آرامش رو بهتون هدیه میدیم.خدا نکشتش خانم پرستارو، یه لحظه کلا یادم رفت واسه چی رفتم از بس محو لباس شده بود یه جا خواستم پاشم یه چرخ بزنم از اتاق خارج شم!


فکر میکردم زاویه دید کسانی که وارد دانشگاه شدن خیلی جذاب و کامل تره، خیلی روشنتره، خیلی ویژه تره، خیلی دوست داشتنی تر و نزدیک تر و قابل فهم تره،فکر میکردم تفاهم بیشتره ارتباط بهترههنوز نمیدونم ولی حس میکنم  اعتقاد آره ولی دیگه مثل قبل به این چیزا علاقه ندارم! وقتی آقایون تحصیلکرده روشنفکر رو میببنم و هم کلام میشم وحشت زده میشم! با خودم میگم از چه اقشاری وارد دانشگاه شدن، با توانایی یا فقط پول! یعنی نیستن آدم های با شعور روشن فکر ِِ زیبا سیرت که به علت نبود امکانات و شرایط وارد دانشگاه نشدن!و چه بهتر که نشدن!!!!و نیستن آدم های بیماری که امکانات دارن و به واسطه اون الان دانشگاهن؟شاید موضوع پست قبلی که نوشتم منو خیلی خیلی درگیر میکنه.عفت کلام و جذبه و غیرت و ایمان، چیزی نیست که تو دانشگاه تدریس بشه،مطمئنم روشن فکری تو دانشگاه تزریق نمیشه،اما تو خانواده میشه.دوست نداشتم از تحصیلکرده ها انقدر واهمه پیدا کنم،اما کردم.چون تا چندروز پیش آدم تحصیلکرده با عنوان و سمت بسیاااااار مهم تو جامعه ندیده بودم که انقدر بیشعور باشه انقققققدر بیشعور!

همکارم که مدرک فوق لیسانس داره امروز میگفت: معصومه خیلی مثبت و خوبه ولی دیپلم داره، نگاش کردم و گفتم:دیپلم داره!دستش درد نکنه که دیپلم داره،اصلا مرد زندگی اونیِ که دیپلم داره،میخندید بهم ولی داشتم از شدت عصبانیت وکاملا جدی میگفتم.

پرسیدم نجابت داره؟غیرت داره؟شخصیت داره؟ اعتقاد داره؟ عفت کلام داره؟ ببین عزیزم اگه داشت، چنین آدمی دیپلم نداره دکترا داره، فوق دکترا داره.

اونم لبخند میزد و میگفت همه اینارو داره.گفتم پس خوشحال باش، عاقل باش، انسان باش و بهش جدی فکر کن


فکر میکردم مثل مامان من،دیگه مادر شوهر پیدا نمیشه، یعنی فکر میکردم شانسِ کاملا ،خدا برای کسی خیلی بخواد نصیبش میکنه.

امروز جلسه بود،مادر شوهر همکار گرام هم بودن، همیشه از اینکه چه همسر خوبی خدا بهش داده لذت میبردم.همه چیز تمامِ تو رفتار ،متشخص،مبادی آداب،خیلی دوست داشتم بدونم چنین آقایی مادرشون کی هستن.وقتی دیدمش با خودم گفتم خدایا!چه شااااااااانسی!اون از همسر این از مادرشوهر.به حدی آروم مظلوم پر از انرژی مثبت بود که رسیدم خونه گفتم به مادرگرام.گفتم مامان از اون مادرشوهرا بود که آدم دلش میخواست براش بمیره! مامانم نگاه کرد و با یه حالتی با لبخند گفت:از اونا که مادرتو فراموش میکنی؟خندم گرفت و گفتم نهههههه! خب مادر مثل تو زیاده، اما مادر شوهر کمه! جوری بود مامان که به همکارم گفتم فکر کنم یکی از شانسای بزرگتون مادرشوهرتون بوده، اونم شروع کرد به تعریف و دقیقا چیزهایی گفت که من انتظارشو داشتم ،و تعجب کرده بود که من میتونم حدس بزنم.

خلاصه اینکه واقعا باید مادرو ببینم اگه اوکی بود جواب بله میدم:) آخه چنین مادرهایی اصلااااا توان تربیت بد رو ندارن.واقعا از اون همسر چنین مادری فقط انتظار میرفت.

خلاصه اینکه مادرو ببین دخترو بگیر فقط نداریم،پسرو هم بگیر داریم :)))


قابل توجه مخاطب وبم که پیام میذارن و انتقاد میکنن چون عقیدشون اینِ که نباید همش تعریف کرد:)و زحمت میکشن در حفظ تعادل بنده.
زیباترین جمله ای که میتونستم بشنوم تو عمرم این بود؛
همکار گرام اومده داره حرف میزنه باهام یهو میگه:
خانم پورابراهیم،من مقابل شما که حرف میزنم مراقبم هرچیزی نگم،از مردا مردترین،آدم روش نمیشه هرچیزی بگه.طفلی کلماتشو قورت میداد
مخاطب گرام منتظر انتقاد شما هستم:))


این آقا اشکمو درآورد شدییییییییییییییید

چقدر دلم گرفت! چققققدر نمیدونن در مورد شیعه!!و چقدر نادون ها میتونن وهابی های سختی باشن! به نظر من ،وهابی ها نادون نیستن بلکه تمام نادون ها میتونن وهابی بشن چه ایرانی چه عرب چه هر جای دیگه دنیا

تو رو خدا به هم کمک کنیم:(((((

 


دریافت

 


خب حس خوبیِ نصف شبی ایتارو چک کنی و یهویی ببینی یکی که هیییییییچوقت دروغ نشنیدی ازش، یکی که حرفش حرفه،قولش قول، یکی که به آیه آیه قرآنی که حافظشِ یقین داره و تمام سعیِ ش اجراشِ،یکی که میدونی انقدررررررر این روزا سرش شلوغه که از خستگی برسه خونه خوابش برده، یهو این پیامو میذاره برات

پ. ن:فرستنده پیام خانم بودن:|


بعد از داستان اغتشاشات اخیر، امروز اولین جلسه کلاسم با نهمی ها بود.
امروز سر کلاس افکار پراکنده وپراز سؤال بچه هارو با صدای خودشون شنیدم،کاملا صدای بزرگترها بودن و اینو می فهمیدم. با اینکه نباید و شاید جاش نبود نتونستم مقابل بعضی از این صداها ساکت باشم. کمی از رهبر گفتم و دیدم بچه ها چقدر شبیه دوران خودمن، میخوان از انکار به معنا برسن و چقدر ذاتا دوست داشتن حرفای منو بشنون تا حالشون بهتر باشه. بعد از یه سری صحبت ها گفتم فقط اینو بدونید من با آخی و الهی هیچوقت تو زندگیم چیزی رو نپذیرفتم وکاملا منطقی میگم عاشقشم که و رهبرمو دوسش دارم بچه ها تحقیق کنید در مورد سؤال های ذهنتون، نذارید سؤال بمونه.بیشتر دوست داشتم در مورد دینمون تحقیق کنن چون سؤال هاشون سؤال های گذشته خودم بود.
ای کاش ای کاش بچه ها راه افتاد که خانم بیاید یه 5شنبه قرار بذاریم با هم حرف بزنیم هر جا شما بگید. خیلی دوست دارم بشه دوست دارم ولی میترسم از یه سری چیزا، دلم میخواد از خودم وگذشتم براشون بگم هرچند سر بسته گفتم، اما دلم میخواد همشو بگم به عشق خدا اینکارو کنم هر چند اعتراف در ملاعام ممکنه به ضررم تموم بشه
الان حس کردم کاش همسرم یکی باشه در آینده که با قدرت این جلساتو برای بچه ها بذاریم، اصلا همسرم هم باشه کنارم تو این مسیر. وای چه رویای قشنگیِ برام

خدایا آیندشون برام دغدغه ست، با خودم میگم کاش در گذشته منم کسی بودکه به چراهای من جواب بده تا زودتر برسم بهت، واسه تمام سال‌هایی که نداشتمت غصه دارم


رفتم سراغ گوشی اما به دلم نمیشینن! به قول مامانم تو وقتی از یه چیزی خوشت میاد دیگه هیچی به چشمت نمیاد! گوشی خودمو شاید 5سالِ که دارم هواویp8،انقدر دوسش دارم که نگو و نپرس.حقم دارم هاااا امکانات و ظاهرش برای 5سال پیش تا امروز تمام نیازهامو برطرف میکرد.(به معنای واقعی از گوشیم کار میکشم واقعیییی هاااا، یعنی چیزایی ازش درمیارم ممکنه خود فروشنده هم ندونه قابلیت گوشیِ مثال بود که عمق مطلب جا بیوفته)

الان یکم در حال اذیتِ، زود شارژتموم میکنه و هاردشم نو کردم.دنبال جایگزینم، رفتم اپل بخرم دیدم واقعا نمیتونم فقط باظاهر شیک راضی باشم وقتی  با برنامه های ایرانی درگیره(و اینکه وااای حتی ساده ترین امکانات رو هم دریغ کرده !اصلا چطور میشه دوسش داشت)اما ایندفعه دنبال گوشی باظاهر اپلم و با برند هواوی.الان من چییییییییییییییی بخرم.گوشی کوشولو میخوام.

اونایی که اطلاعات دارن لطفاااااااااااا کمک کنن


چراا چراااااا آدمو عصبی میکنید!

کتتونو کجا خریدین؟ مقنعه تون چه مدلیه؟عطرتون اسمش چیه!!!میدونید کجاش میزنم به سیم آخر؟!اونجا که خیلی کلی جواب میدی میگن اگه امکانش هست بریزم به حسابتون برام بخرید!!!!! :| :/

تو دانشگاه زیاد درگیر این ماجرا میشدم،حقیقتش این ِِ منننننننننننننن واقعا متنفرم ا این ست کردنا!تو هررررزمینه ای،عطر لباس تو محیط کار اونم! یهو نشستیم دفتر همه با یه عطر و بو!با یه کت!با یه مقنعه!خب چرا آدمو حرص می دید!مگه من میپرسم شما از کجا چی میخرید!؟ مگه میگم میشه پول بدم بخری واسم؟!(حاضرم برند بپوشن ،گرونترین لباس،زیباترین،خاصترین چییز تو دنیا اما عین منو نه)بابا دست از سر آدما بردارید با این اخلاقِ اللّه اکبر،بخدا بعضی ها اذیت میشن بابا شعور داشته باشید.

پ.ن:امروز سه نفر عطرمو پرسیدن ،یه نفر شنلمو یه نفرم خواست پول بریزه حسابم بخرم براش!منم بی تفاوت به خواستش رد شدم. بعد تو لاک خودممو باهاشون صمیمی نمیشم میگن پورابراهیم مغروره!خب جنبه داشته باشید 



پست فطرت هایی هستن که میلیارد میلیارد اختلاس میکنن اونوقت باید تو این ساعت شب صدای دعوای راننده ماشین شهرداری با مرد موتورسواری رو بشنویم که تو این سرما اومده کیسه زباله ها رو پاره میکنه تا لاش چیزی پیدا کنه.باهم درگیر میشن که پاره نکن کیسه ها رو،که حق داره، قبول نمیکنه چون نداره سیر کنه شکم خانواده رو که اینم از رو بدبختی ِ نه بدذاتی‌.
خدایا.‌نمیشه تو دنیا خوشحال بود وقتی هنوز حال همه مردم خوب نیست


از روزی که ممکنه آغازِ اتمامِ مجردی هام باشه میترسم.

از فردا و شبیه فرداها.

پ.ن:هیچوقت فکر نمیکردم تواین عصر روزی مقابل مردی قرار بگیرم درحالی که من اولین خانومی باشم که باهاش حرف میزنه!!!!قسم میخورم فکر نمیکردم روزی یه مردی بگه انقدر خودمو سرگرم کردم که وقت نکردم به جز گل و گیاهم عاشق کسی بشم!اصلا برام جدی نیست بنا به دلایلی امااااا امروز امیدوار شدم به وجود کسی که من همیشه دنبالش بودم ‌‌‌.اینکه اولین عشق کسی باشم برام جذابه،و امروز فهمیدم هنوزم میتونم باشم و مسخرس که میگن نمیتونی پیدا کنی،به من ثابت شد که هست


اولین جلسه، استاد خوشنویسی نگاه به تمرینم کرد و مکث کرد ومکث کرد و مکث و بعد گفت:خیلی خوب می نویسی‌،زوده الان اینجوری نوشتن،احسنت.گفتم خداروشکر:)گفت: خیلی خداروشکر،خوشحالم، هنرجو چندساله دارم نمیتونه بنویسه، شما میتونید.
 دارم فکر میکنم طفلی خودم،اینکه دوست دارم تو هر زمینه ای وارد بشم واقعا تقصیر خودم نیست! اینِ که تو هر راهی برم از پسش بر میام هرررر راااااااهی،چه منفی چه مثبت. خدایا ممنونم که کمکم میکنی مثبتو ادامه بدم و حواست بهم هست. 

کاش مراقب باشیم،بلدیم خوش تیپ باشیم،بلدیم زیبا باشیم،بلدیم خوش رو باشیم،بلدیم توجه جلب کنیم،بلدیم مهربون باشیم،بلدیم بخونیم و و و باشه همشو بلد باشیم،ولی یادمون باشه همش لطف خداست،سپاسگزار باشیم، اینکه پراز توانایی هستیم مثل همینایی که گفتم، یادمون باشه نیتیش روهمراه نداشته باشیم و هر جایی این توانایی ها رو خرج نکنیم.

امیدوارم همیشه الطاف تو رو یادم بمونه خداجون، مدت هاست میترسم از اینکه یادم بره سرچشمه نعمتها رو وبد خرجش کنم،یا اینکه میترسم فقط نیمه خالی لیوان رو ببینم و یادم بره منم به اندازه خودم خوشبختم و باید حالم خوب باشه. 


دیروز سر کلاس خوشنویسی آخرین  نفر بودم که  رفتم واسه نشون دادن تمرین.وقتی تمرینهامو نشون دادم استاد هیچی نگفت و فقط نگاه کرد به تمرین.حرف نزدو بچه ها شروع کردن به اذیت من،استاد بگین پورابراهیم خراب کرده،نوشته هاشو اصلا خوب نمی نویسه و استاد لبخند میزد و هیچی نمیگفت،همه مشغول کارشون شده بودن چند دقیقه ای و استاد دو برگه تمرین منو هی زیرو رو میکرد در اوج سکوت‌.

خیلی جدی پرسید خودت نوشتی؟گفتم بله استاد.

میشه؟!ماشاالله ماشاالله چه قلمی،من انقدر محو نوشته هاتون شدم که دیگه یادم رفت نظر بدم،عالیه،میدونید این حُسن در خطاطی رو هرکسی نداره؟منم که داشتم ذوق مرگ میشدم و هی دوست داشتم بگه و ازم تعریف کنه گفتم کدوم استاد؟گفت این کشش های بی نقص تو حروف!اصلا نمیدونم چطور بگم الان حالمو خوب کردید شما.منم شک شده بودم از اینهمه تعریف، گفتم خداروشکر استاد چقدر حالم خوب شد،گفت حال من از حال شما بهتره با دیدن این هنر. قدر این دست رو بدون چون در خطاطی این قدرت نصیب هرکسی نمیشه

بچه ها ادامه دادن به اذیت و منم تیکه مینداختم مقابل اذیتاشون و اونا غش میرفتنننن،حیف که استاد مرد بود و روم نمیشد وگرنه عاشق شوخی های محترمانه طنزم.باریکلا باریکلا و تعریفای استاد تموم نمیشد،میگفت چطور نوشتی آخه!چطور:))


سر کلاس سر اینکه خراب کرده بود کل فابریانو رو و مجبور بود دوباره هزینه کنه و خب قیمتشم تقریبا بالاست تو این وضع اقتصادی براشون،عصبی شدم.نگاش کردمو گفتم  چیکار کردی!گفت ببخشید اشتباه کردم. منم که به خاطر خودش ناراحت بودم گفتم،اشتباه کردی اشکالی نداره ولی اینکه اشتباهتو ادامه دادی اشکال داره. الان پیام داده حرف خودمو تکرار کرده ،یه لحظه حس کردم چقدر خوبه که حرفام ملکه ذهنشون میشه


فاصله بسیار اندک بود بانو 
چشمهایم را گشودم خودم را غیر از حریم سلطنت عشق ت ندیدم 
منطق ، هوش ، عقل و. زمانی به کار می ایند که قلبی نتپد ،حسی به جریان نیفتد و ستون های دلی به لرزه در نیایید .
به راستی تعبیری از عشق نمیتوان بیان کرد شاید معجونی از امید در عین نامیدی ، یا شوقی جدید در پس آینده مبهم ، افکاری مضطرب در عین حال شیرین .
من هنوز نمیدانم خالق عشق چه برایمان مقدر کرده  .
بانو جان راستش را بخواهید زندگی بدون شما را شدنی نمیدانم ، حال خوب دیگر وجود نخواهد داشت مگر در کنارت
روزها یکی پس از دیگری میگذرند اما فکرش را نمیکردم روزی رقص عقربه های ساعت بخواهند به این کندی سپری شوند . ثانیه گردها این ایام حکم روز و ساعت ها حکم سال و روزها حکم قرن را برایم داشته باشند
تحمل باید کرد زیرا در مرام  عاشقی روا نیست که به دلدارت فرصت عاشق شدن ندهی 
میمانم لطفا بمان

زیباست کلمه به کلمه ای که از زبان شما می شنوم 


قبل از هرچیز طاقت دیدن ندارید نبینید ولی قلبم درد گرفت انقدر زیاد که بی اختیار اشک ریختم انقدر زیاد که دیدم نمیتونم جنایتشون رو انتشار ندم.در روزهایی که درگیر کرونا هستیم و واهمه مبتلا شدنش شاید ترسمون از این ویروس کم بشه وقتی ویروس های وحشی تری تو در سراسر دنیا می بینیم.

دریافت
حجم: 1.31 مگابایت
 

اتفاقاتی که داره توی هند رقم می‌خوره از جنایات داعش هم وحشتناک‌تره!
این رسما نمایش پایان انسانیته!
نه فقط از این لحاظ که با چراغ سبز آمریکا، دولت هند افراطی‌ها رو به جون مسلمونا انداخته ، بلکه به این لحاظ که بقیه دولت‌های دنیا روزه سکوت گرفتن!!
* آدم*

پ.ن: تصاویر بسیار فاجعه بار تر از این هاست ، حتی کار به زنده به گور کردن مسلمان ها رسیده است، که به دلیل دردناک بودن فیلم ها از انتشار آن معذوریم
@Habiliyan

▪️اینجا هند است ، آن شخصِ تنها ، آن وسط ، مسلمان است ، شما حتما شنیده اید که در هند پرستش همه ی خدایان آزاد و پیروی از همه مذاهب بلامانع است . این یک دروغ بزرگ است که همه آن را باور کرده ایم. ان شخصِ تنها ، آن وسط مسلمان است و جرمش پرستش خداوند است.

احمدرضا

این روزها مسلمانان هند ناجوانمردانه مورد آزارند
اللهم عجل لولیک فرج
@Habiliyan

 


بعضی از این کنارهای زندگی درست وسط زندگی اند!
کناری که هی رد بشوی و مکث کنی و هوایی شوی که کنار نیست!
نمیدانم از چه زمانی نوشتن را گذاشتم کنار!از چه زمانی از جمله شدن کلمات انباشته شده در ذهن پرهیز کردم! نمیدانم از چه زمانی "وقتی دیگر" را از فرهنگ لغاتم حذف کردم که زمانش فرا نرسید تا دوباره بنویسم که حالم خوب باشد که بدانم هنوز توانی برای گفتن ناگفتنیها دارم!گویا نوشتن هم هوا دارد باید بزند به سرت تا هوایی شوی و زمانِ وقتی دیگر برسد.
وقتی دیگرِ آن روزهایم، امروز است
امروز که چهره شهر را از یاد برده ام،امروز که وقت هست ولی خواب نه،هوا هست ولی نفس نه،لبخند نه، شوق نه،امروز که لباس نو هست ولی حال نو نه

اما تا دلت بخواهد انتظار هست ، امید هست، خدا هست خدا هست خدا

و وباز هم این نیز میگذرد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شرکت باربری فروشگاه آنلاین لباس زنانه سایز بزرگ inventions ، essay پرسش مهر 99-98 جلوه ی مهتاب موزیک شروع شد. شروعی دیگر یا شاید پایان شروعی دوباره... خريد ملک در ترکيه دیاموند فروشگاه اینترنتی مبلمان و دکوراسیون